معنی خشن و نامهربان
حل جدول
لغت نامه دهخدا
نامهربان. [م ِهَْ رْ / م ِ رِ] (ص مرکب) بی محبت. جفاکار. (ناظم الاطباء). بی رحم. سنگدل. که مهربان و بامحبت نیست. مقابل مهربان:
زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است
وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد.
ظهیرفاریابی.
با او بگو که ای مه نامهربان من
بازآ که عاشقان تو مردند از انتظار.
حافظ.
ترک سر در هجر آن نامهربان خواهیم کرد
تاب درد سر نداریم آنچنان خواهیم کرد.
مشفقی.
مرا گر ترس جان خود نبودی نام آن مه را
بت نامهربان و ظالم بی باک میکردم.
مشفقی.
بگویم راست ؟ پر نامهربانی
برنجی شیوه ٔ یاری ندانی.
وحشی.
بگو کای ماه بی مهر جفاکار
بت نامهربان شوخ دلاَّزار.
وحشی.
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی.
وصال.
مپندار این چنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم.
وصال.
خشن
خشن. [خ َ ش َ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || جامه ٔ ساخته شده از خشن:
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
ای که ترا به زخشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی.
- خشن پوشیدن، جامه ای که از گیاه خشن بافته باشند در بر کردن. (ناظم الاطباء).
|| منافق بودن. (از ناظم الاطباء).
خشن. [خ ُ] (ع مص) درشت گردیدن. (منتهی الارب).
خشن. [خ َ ش ِ] (اِ) مخفف خشین و آن بازیی باشد نه سفید و نه سیاه. (از برهان قاطع). خشین. خشنسار. (حاشیه ٔ برهان قاطع). در لغت نامه ٔ فرس ص 124 بنا بر قول حاشیه ٔ برهان قاطع آمده: خشن سپید بود و همین است در صحاح الفرس.
مترادف و متضاد زبان فارسی
جفاپیشه، جفاکار، جورپیشه، سرسنگین، غدار،
(متضاد) مهربان
فرهنگ فارسی هوشیار
بیرحم، سنگدل، جفاکار
فرهنگ عمید
[مجاز] فاقد نرمش و مهربانی، تندخو: نگاه خشن،
[مجاز] فاقد لطافت یا ظرافت، زمخت: صدای خشن،
[مقابلِ نرم] زبر، ناهموار: پوست خشن،
فرهنگ معین
درشت، زبر، تندخو، نامهربان. [خوانش: (خَ ش) [ع.] (ص.)]
عربی به فارسی
زبر , خشن , زمخت , بی ادب , دارای ساختمان خشن و زمخت , درشت , ناهنجار , بدخلق , ترشرو , گرفته , ناصاف , ناهموار , ژنده , کهنه
فارسی به عربی
قاس
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
1305